جدول جو
جدول جو

معنی حاکم بامر الله - جستجوی لغت در جدول جو

حاکم بامر الله(کِ بِ اَ رِلْ لاه)
الحاکم بامر الله، ابو، منصور بن العزیز بن المعزبن المنصور بن القاسم بن المهدی، صاحب مصر، مکنی به ابوعلی. وی درحیات پدر به ماه شعبان 383 هجری قمری ولایت یافت و بروز مرگ پدر مستقل گردید. او مردی بخشنده و خون ریزی بی باک بود و بسیاری از رجال دولت خویش را بازداشت کرد و بکشت و روشی سخت شگفت داشت، هر زمان احکامی صادر میکرد و مردم را به اجرای آنها ملزم میکرد ازجمله به سال 395 بفرمود تا لعن صحابه را بر دیوارهای مساجد ومقابر و طرق نویسند و به ولاه کشور مصر نوشت که صحابه را لعن کنند، آنگاه به سال 397 مردم را از آن بازداشت و پس از اندکی دستور داد کسانی را که بر صحابه لعنت کنند بزنند و ادب کنند و رسوا گردانند. دیگر اینکه بسال 395 بفرمود تا هر کجا سگی یابند بکشند. دیگراینکه فروش آب جو و ملوخیا و باقلای مصری و ترتیزک و ماهی بی قشر را منع کرد و بر فروشندگان آن سخت گرفت تا آنجا که گروهی از آنان را تازیانه زد و در کوچه ها بگردانید و آنگاه گردن زد. دیگر بسال 402 از فروش مویز (کم یا بسیار) و از هر نوع که باشد نهی کرد و بازرگانان را اجازت نداد که آن را به مصر وارد کنند و سپس مویز بسیار گرد کرده بسوخت و گویند تاوانی آن پانصد دینار بود. و در این سال فروش انگور را منع کرد وگواهان به جیزه فرستاد تا بسیاری درخت مو بریده و گاو بر آن راندند و کوزه های عسل که در انبار آنجا بود و به پنجهزار میرسید گردکرده بشکستند و در نیل سرنگون کردند. هم در این سال ترسایان و جهودان را که خیبری نبودند فرمان داد تا دستار سیاه بر سر گذارند و ترسایان را گفت که زناری بدرازی یک ذراع و وزن پنج رطل به گردن آویزند و جهودان را فرمود که غل های چوبین به وزن زنار ترسایان به گردن کنند و بر مراکب محلاه سوار نشوند بلکه رکب آنان چوبین باشد، و مسلمانان را بخدمت نگیرند و بر خری که کرایه دهنده آن مسلمان بود و کشتیی که رانندۀ آن مسلمان باشد سوار نشوند و ترسایان آنگاه که به حمام روند صلیب بگردن کنند و جهودان زنگ آویزند تا از مسلمانان شناخته شوند. آنگاه گرمابه های جهودان و ترسایان را از مسلمانان جدا ساخت و بر بالای گرمابۀ ترسایان صلیب و ازآن جهودان صورت غل کشید و این بسال 408 بود. و در این سال بفرمود تا کنیسه ای را که قمامه نام داشت، و کنیسه های دیگر را ویران ساختند و آنچه در آنها بود به مسلمانان بخشید و گروهی از ترسایان پی درپی به اسلام گرویدند و مردم را از بوسیدن زمین به احترام وی و دعا و صلوات که در خطبه ها بر او میفرستادندبازداشت و بجای آن سلام بر امیرالمؤمنین (ع) را مقرر داشت. و بسال 404 بفرمود تا کسی به تنجیم مشغول نشود و در صناعت نجوم سخن نراند و بفرمود تا ستاره شناسان را تبعید کنند. پس همه آنان را به محضر قاضی مالک بن سعید بیاوردند و او ایشان را توبه داد و از تبعیدشان چشم پوشید و با نوازندگان نیز چنین کرد. و در شعبان این سال زنان را از رفتن به کوچه ها در شب و روزبازداشت و کفشگران را گفت تا موزه برای زنان ندوزندو صورت نسوان را از گرمابه ها محو کرد و زنان تا هنگام حکومت فرزند وی ظاهر بر این حال بودند، و بر این مدت هفت سال و هفت ماه برآمد و در شعبان سال 411 گروهی از ترسایان که مسلمانی گرفته بودند به کیش خود بازگشتند و حاکم بفرمود تا کنیسه های آنان مرمت کرده آنچه از متاع آن گرفته بودند بازپس دادند. بالجمله اینها شمه ای از احوال اوست و شرح تمام آن بدرازا کشد.
ابوالحسن علی معروف به ابن یونس منجم، زیجی را که به زیج حاکمی معروف شده است برای او بساخت و آن زیج کبیر و مبسوط است. ابن خلکان گوید: این داستان را از خطّ حافظ ابوطاهر احمد بن محمد سلفی رحمه اﷲتعالی نقل میکنم: روزی حاکم در مجلس خویش نشسته بود و اعیان دولت در آنجا حاضر بودند، یکی از حاضرین این آیه از کتاب خدای بخواند: فلا و ربک لایؤمنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم ثم لایجدوا فی انفسهم حرجاً مما قضیت و یسلموا تسلیماً (قرآن 65/4) ، و در آن حال که میخواند به حاکم اشارت میکرد، چون از خواندن بپرداخت دیگری که ابن مشجر نام داشت و مردی پارسا بود برخواند: یا ایها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الذین تدعون من دون اﷲ لن یخلقوا ذباباً ولو اجتمعوا له و ان یسلبهم الذباب شیئاً لایستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب ماقدروا اﷲ حق قدره ان اﷲ لقوی ّ عزیز. (قرآن 73/22- 74). چون از خواندن بپرداخت چهرۀ الحاکم بگردید آنگاه بفرمود تا ابن مشجر را یکصد دینار بدادند و آن دیگری را چیزی نفرستاد. آنگاه یکی از اصحاب ابن مشجر وی را گفت تو خوی حاکم را میدانی بیم آن میرود که کینۀ وی بر تو بجنبد و تو را کیفر دهد، مصلحت آنست که خویشتن از او پوشیده داری، ابن مشجر آهنگ حج کرد و به کشتی نشست و در دریا غرق شد، آن رفیق وی را در خواب دید و حال او پرسید، گفت مگسان کوتاهی نکرده و ما را بر در بهشت رساندند (اشاره به کلمه ذباب درآیۀ شریفه است) و این به برکت نیت نیکوی وی بود. حاکم جامع بزرگ قاهره را که پدر وی بنای آن آغاز کرده بود ادامه داد و فرزند او آنرا کامل کرد و در بیرون مصر جامع راشده را بنا نهاد و آغاز عمارت آن به روزدوشنبه، هفدهم ربیع الاول بسال 393 بود و تولیت بنای آن حافظ ابومحمد عبدالغنی بن سعید داشت و محراب را ابوالحسن علی بن یونس منجم راست کرد، حاکم مساجدی چند در قاهره [ن ل: قرافه] برپای کرد و قرآنها و آلات نقره و پرده ها و حصیرهای سامانیّۀ گرانبها بدانها فرستاد و او بیشتر اعمال خویش نقض میکرد. ولادت او به شب پنجشنبه بیست وسوم ربیع الاول سال 375 در قاهره بود. وی تنهائی را دوست داشت و مایل بود تنها بر چارپا نشیند و چنان افتاد که شب دوشنبه بیست وهفتم شوال سال 411به بیرون مصر شد و شب را همه بگردید و نزد قبر فقاعی بامداد کرد آنگاه به شرقی حلوان رفت و دو تن ’رکابی’ با او بود. پس یک تن از آن دو با نه تن عرب سویدی بازگشتند، آنگاه رکابی دیگر بازآمد و گفت الحاکم رانزدیک گور فقاعی و ’مقصبه’ بجا گذاشتم، مردم تا روزپنجشنبۀ سلخ آن ماه در انتظار بازگشت او بودند و چون نیامد روز یکشنبه دوم ذوالقعده مظفر صاحب المظله وخطبای صقلبی و نسیم (متولی الستر) و ابن تشتکین ترکی (صاحب الرّمح) و گروهی اولیای کتامی و ترکان بدنبال وی بیرون شدند و به دیرالقصر و جائی که سلوان نام دارد رسیدند، آنگاه مردمان قصد کوه کردند و در آن هنگام چشم آنان بر خر اشهب الحاکم که قمر نام داشت و بر قلۀ کوه بود افتاد و بر دو دست آن نشان ضرب شمشیر بود و زین و لجام بر خود داشت. آن گروه اثر پای حیوان و آنکه از پیش او و کسی که از پی وی رفته بود گرفته برفتند تا به برکه ای که در شرقی حلوان است رسیدند وجامه های حاکم را که هفت جبه بود بدانجا بیافتند که نشان کارد در آن بود و آن را به قصر قاهره آوردند و دانستند که وی کشته شده است، لکن گروهی از دوستان او که درباره وی بگزافه سخن گویند پندارند که الحاکم زنده است و باز خواهد آمد و به غیبت وی سوگند خورند ولی این پنداری نابخردانه است. گویند خواهر الحاکم کسی را فرستاد تا او را از پا درآورد و شرح این داستان بدرازا انجامد. (وفیات الاعیان ابن خلکان ج 2 صص 249-251).
ابن اثیر گوید: چون عزیز باﷲ اسماعیلی بسال 386 وفات یافت فرزند یازده سالۀوی بنام حاکم بامر اﷲ به تخت نشست، ارجوان خادم سرای عزیز باﷲ برای حاکم بیعت گرفت و حسن بن عمار شیخ کتامه بر امور مسلط شد و به لقب امین الدوله ملقب گردیدو این نخستین لقب در دربار علوی مصر بود. دوستان حسن امین الدوله بدو پیشنهاد کردند تا حاکم را بکشد و میگفتند بوجود کسی که ما را به بندگی بگیرد احتیاجی نیست. او خطر حاکم را کوچک پنداشت و قتل او را نپذیرفت. و طائفۀ کتامه را بر کشور مصر مسلط کرد، و ایشان بر اموال و نوامیس مردم دست یازیدند. در این مدت حاکم در قصری میزیست و ارجوان خادم او را نگهبانی میکرد. پس ارجوان با شکر خادم عضدالدولۀ دیلمی که در این هنگام در مصر بود سازش کرد و به منجوتکین حاکم دمشق نامه نوشت و از مظالم ابن عمار (امین الدوله) شکایت کرد. منجوتکین مجهز شد واز دمشق به سوی مصر حرکت کرد، چون خبر به ابن عمار رسید به تجهیز سپاه پرداخت و چنین وانمود که منجوتکین بر حاکم یاغی شده است، پس لشکری به سرداری ابوتمیم سلیمان بن جعفر بن فلاح کتامی به جنگ او فرستاد، لشکر مصر در عسقلان با منجوتکین تلاقی کرد و منجوتکین شکست یافت و دوهزار تن از یاران او کشته و منجوتکین را اسیر کرده به مصر آوردند. ابن عمار برای جلب رضایت مردم مشرق او را نکشت، و ابوتمیم کتامی مذکور را بر شام گماشت. وی برادر خود علی را در دمشق عامل کرد و خود به طبریه رهسپار گردید. مردم از پذیرفتن او امتناع کردند، ابوتمیم به ایشان نامه ای مبتنی بر تهدید نوشت.ایشان ترسیده و پوزش خواستند و گناه را به سفهاء قوم نسبت داده کس به نزد علی فرستادند. علی به ایشان اعتناء نکرد و با لشکریان وارد دمشق شد و آن شهر را بسوخت و غارت کرد و مردم را بکشت و به لشکرگاه خویش بازگشت. پس ابوتمیم بدانجا شد و زندانیان را آزاد و به مردم احسان کرد و برادر را بر طرابلس گماشت و لشکرابن الصمصامه کتامی را از آنجا دور کرد، ابن الصمصامهبنزد ارجوان شد و با وی همدست شد تا دوری بنی کتامه و ابوتمیم کتامی را از مصر غنیمت شمرده کار ابن عمار (امین الدوله) را بسازند. پس مشارقه را گرد آورد و ایشان را به قیام بر ضد امین الدوله تشویق کرد، ابن عمار بر این معنی مطلع و مستعد کارزار شد، و چون خواست ارجوان و شکر را دستگیر کند، فتنه بپا خاست و مشارقه بر ابن عمار و کتامیان حمله کردند. ابن عمار پنهان شد. ارجوان حاکم را بیرون آورد و بر تخت نشانید و از نو برای او بیعت گرفت و به مردم دمشق نامه نوشت، ایشان خزائن ابوتمیم سلیمان کتامی را غارت کردند و اوفرار کرد و کتامیان را بکشتند و فتنه در دمشق بالا گرفت و احداث مسلط شدند. ارجوان ابن عمار را آزاد کردو اقطاع وی بدو بازداد ولیکن درب سرای او ببست. در این هنگام مردم صور قیام کردند و ملاّحی را که معروف به علاقه بود به حکومت گماشتند، و مفرج بن دغفل بن جراح نیز خروج کرد و برمله نشست و فساد آغاز کرد. و نیز در این هنگام دوقس صاحب روم به قلعۀ افامیه نزول کرد. ارجوان لشکر ابن صمصامه را به رمله برد و والی آنجا اطاعت کرد و وی بر ابوتمیم سلیمان کتامی دست یافت و او را دستگیر کرد و سپس لشکری بسرداری ابوعبداﷲ حسین بن ناصرالدوله بن حمدان به صور فرستاد. و ابوعبداﷲاز جانب دریا و خشکی بدانجا حمله برد. علاقۀ ملاح به روم متوسل گردید، دولت روم چند کشتی به مساعدت او فرستاد ولی در این جنگ رومیان شکست یافتند. ابوعبداﷲ صور را بگرفت و غارت کرد و علاقه را اسیر کرد و به مصر فرستاد، در آنجا پوست وی را کندند و بدار کردند و این نخستین پیروزی ارجوان بود، پس لشکر ابن صمصامه را به سوی مفرج بن دغفل فرستاد، مفرج از پیزیدیه فرار کرد و کس فرستاد و امان خواست و پس از آن لشکر را برای جنگ با رومیان فرستاد، و چون لشکر به دمشق رسید مردم از او [ابن الصمصامه] اطاعت کردند، پس به سران احداث انعام و اکرام کرد و گفت که هر مغربی که تعدی ورزد خون وی هدر بود، پس مردم مطمئن شدند. آنگاه لشکر را بسوی افامیه برد و با رومیان مصاف داد لیکن شکست یافت و جز بشارت اخشیدی و پانصد تن از یاران وی بقیه بگریختند، لشکر روم لشکرگاه مسلمانان را غارت کرد، دوقس و فرزند وی در میان چند غلام بزیر رأیت خود ایستاده نظاره میکردند. یکی از کردان از اطرافیان بشارت اخشیدی بنام احمد بن ضحاک به دوقس حمله برد، وی بخیال آنکه کرد پناه آورده هیچ نجنبید، احمد کرد خشتی که در دست داشت بدو انداخت و دوقس کشته شد. مسلمانان بازگشتند و رومیان مغلوب را تا دروازۀ انطاکیه تعقیب کردند و عده ای بسیار بکشتند، و ابن الصمصامه به ظاهر دمشق بازگشت و چون زمستان بود مردم وی را به داخل شهر دعوت کردند نپذیرفت و در ’بیت لهیا’ بنشست، و با مردم دمشق نیکویی ها پیوست و سران احداث را بنواخت، و ایشان را اطعام کرد و چند روز برای آنان و همراهان ایشان خوان بگسترد و بفرمود همه روز پس از صرف غذابرای شست وشوی دست به آبدار خانه بزرگی که جهت این کار اختصاص داده بود بروند، و چون مدتی بدین منوال بگذشت، روزی دستور داد تا چون سران احداث به آبدارخانه درآیند درها ببندند و همه را از دم شمشیر بگذرانند و در این روز سه هزار تن را بدین شیوه بقتل رسانید و سپس وارد دمشق شد و به تماشای شهر رفت، مردم به تضرع و زاری پرداختند و او بر ایشان ببخشود و اشراف و بزرگان را گرد آورد و سران احداث را در برابر ایشان بقتل رسانید و اشراف را به مصر تبعید کرد و اموال آنان بگرفت. سپس ابن صمصامه به بیماری بواسیر و شدّت ضربان مبتلا شد و درگذشت و پس از او فرزند وی محمد به ولایت نشست، و ولایت او نه ماه بطول انجامید. پس از این واقعه ارجوان قرارداد متارکۀ ده ساله با بسیل پادشاه روم منعقد کرد و کارها بدست ارجوان میرفت، پس لشکری به طرابلس غرب و برقه فرستاد و آن شهرها بگشود و انسای صقلبی را به ولایت بگماشت. و ارجوان به حاکم باﷲ خدمتهای بسیار کرد، لیکن حاکم از مقام او بهراسید و او را به سال 389 بکشت. ارجوان خصی و سفیدپوست بود و وزیری بنام فهدبن ابراهیم داشت و او مسیحی بود. حاکم پس از قتل ارجوان فهد را به وزارت گماشت و حسین بن جوهر را به مقام ارجوان نصب کرد و او را قائدالقوّاد لقب داد. حاکم پس از مدتی حسین بن عمار سابق الذکر را بکشت و سپس حسین بن جوهررا بقتل رسانید و مدتها وزرای خود را یک بیک میکشت. سپس لشکری به سرداری یارخ تکین به حلب فرستاد و آنجا را محاصره کرد (کامل ابن اثیر ج 9 صص 48- 51 و 64) ، ونیز حاکم فلفل را بر طرابلس گماشت.
قیام ابورکوه: ابن اثیر گوید: بسال 397 حاکم بر ابورکوه دست یافت. نام ابورکوه ولید بود و از آن روی وی را ابورکوه کنیت دادند که رکوۀ صوفیانه همواره همراه میداشت.وی از نوادۀ هشام بن عبدالملک بن مروان بود، و مؤیدهشام بن حاکم اموی صاحب اندلس جد اوست. چون منصور بن ابی عامر بر مؤید اموی غالب شد افراد خانوادۀ او راکه لایق پادشاهی بودند بقتل رسانید، برخی از ایشان که ابورکوه از زمرۀ ایشان بود فرار کردند، او در این هنگام بیش از بیست سال داشت، پس به سوی مصر رفت و حدیث نوشت و آنگاه به مکه و یمن شد و به مصر بازگشت، پس برای قائم دعوت آغاز کرد و بنوقره و جز آنان از او تبعیّت کردند، و سبب آن بود که حاکم فاطمی در این هنگام در قتل بی گناهان و قوّاد و اشراف اسراف میکرد، و عده ای بی شمار در زندان می داشت و اموال ایشان میگرفت. و مخصوصاً بنی قره را آزار بسیار میداد، و اعیان ایشان در زندانهای او بودند. میان بنی قره و بنی زنانه جنگها و خونریزیها بود ولی در این هنگام با هم متفق گشتند تا شرّ حاکم را از خود دفع کنند. پس ابورکوهنزد بنی قره شد و مکتب خانه ای جهت آموختن خواندن و نوشتن به کودکان باز کرد و اندک اندک به امامت مسجد بنی قره منصوب شد و شروع به دعوت کرد و او را اجابت کردند و بر او گرد آمدند. ابورکوه می گفت: در کتابهای کهن آمده است که من مالک مصر شوم. پس والی برقه خبر او به حاکم فاطمی بنوشت، حاکم نوشت که ایشان را بخود واگذار. ابورکوه قدرت یافت و به برقه روی آورد با بنی قره و بنی زنانه چنین قرار داد که ثلث غنائم از آن او ودو ثلث دیگر از آن بنی قره و بنی زنانه باشد، والی برقه برای دفاع از برقه بیرون آمد ولی استقامت نتوانست و شکست یافته بگریخت، ابورکوه بر برقه دست یافت، و عدالت پیشه ساخت، سپس حاکم لشکری به سرداری ینال الطویل جهت دستگیری او فرستاد و در ذات الحمام [که میان آن و برقه یک مفازۀ بی آب و علف بود] تلاقی فریقین روی داد و ینال و عده ای بسیار از لشکریان وی اسیر شدند. مردم مصر از این شکست حاکم خشنود شدند و به ابورکوه نامه نوشته او را به حملۀ مصر دعوت کردند. حاکم از عسکر شام استمداد کرد و ابورکوه را بشکست و اسیر کرد و بکشت. (کامل ابن اثیر ج 9 صص 82-84). حمداﷲ مستوفی گوید: ابوعلی منصور بن عزیز بن معزبن منصور بن قائم بن مهدی بر جای پدر بنشست و خود را به ظاهر عادل و خداترس نمودی بر خری نشستی و بی کوکبه و طنطنه در بازارگشتی، و گفتی چون موسی (ع) در کوه طور با خدای تعالی مناجات میکنم و در امر به معروف و نهی از منکر مبالغه کردی تا حدی که جهت دفع خمر خوردن بسیاری درخت رزببرید، و حکم کرد که اسکاف موزۀ زنان ندوزند، و زنان قطعاً از خانه بیرون نیایند و هفت سال بر این منوال بود، و اما در خفیه هر فسق و فجور و ظلم و تعدی که از اتباع وی بر خلایق رفتی بازخواست نکردی تا روزی تمثالی بر صورت زنی رقعه ای بر دست گرفته بر ممر او راست کردند [و آن] به فحش حاکم و آباء و اجداد او مضمون بود، برنجید، بفرمود تا مصر را غارت کردند و بسوزاند، قرب یک نیمۀ مصر بدین سبب خراب شد، عادت دیگر چنان داشت که رقعه ها نوشتی و سرمهرکرده روز بار برافشاندی. مضمون رقعه آنکه حامل را چندین چیز دهند، یا، چنین عقوبت کنند. هر کس همچنان به مهر پیش امیر بازبردی مضمون حکم به امضاء رسانیدی. قاضی احمد دامغانی در کتاب استظهار آورده است که حاکم جمعی را از مصر بفرستاد و علوی مدنی را بفریفت تا در خانه او به شب نقب می زدند، تا روضۀ رسول اﷲ (ص) و می خواستند که ابوبکر و عمر رضی اﷲعنهما را از روضۀ حضرت رسول بیرون آورند، در آن روزها در مدینه گردی و تاریکی و باد و صاعقه ای عظیم پیدا شد، همه خلق بترسیدند و در توبه و انابت کوشیدند، و در حرم رسول (ص) گریختند، ساکن نمی شد، علوی مدنی این حال با حاکم مدینه بگفت، حاکم مدینه آن جماعت را بگرفت و سیاست کرد، و آن هوا خوش شد. و این حال از کرامات ابوبکر و عمر است بعد چهارصد سال. هم در این سال خواهر خود سیب الملک را به ابن دولیس امیر لشکر متهم گردانید، و خواست هر دو را ازدست برگیرد، ایشان واقف شدند پیش از آنکه ایشان را شام خوار آید، او را چاشت خورانیدند و دو غلام را بر قصد او گماشتند. حاکم علم نجوم نیکو میدانست، در طالعخود دیده بود که اگر از فلان شب بگذرد عمر او زیادت از هشتاد باشد، چون شب وعده رسید مادرش نمی گذاشت که بیرون رود تا صبحگاه بماند، مجال قرار نداشت بیرون رفت. غلامان در کمین بودند او را بکشتند، و سرش پیش خواهر ببردند و بازآوردند و این حال در سنۀ احدی عشر و اربعمائه [411] بود. مدت ملکش بیست وپنج سال بود. (تاریخ گزیده چ براون ج 1 ص 512 و 513). و رجوع به نزههالقلوب ج 3 ص 13 و 14 شود. و نیز حمداﷲ مستوفی گوید: در سنۀ تسع و تسعین و ثلاثمائه [399] ولایت شام از تصرف حاکم بن عزیز اسماعیلی بیرون رفت و در تصرف بنی کلاب آمد. حاکم فاطمی از مصر پیش بهاءالدوله دیلم، و ابن ابی الشوک، و قرواس بن مقلد عقیلی، و صاحب موصلی، و علی بن مؤید، و منصور بن حسین، و حسن بن السماک الحقامی، که امراء بزرگ بودند مکتوبات نوشت و دعوت بواطنه کرد و تحف فرستاد، دعوتش پذیرفت، قرواش مقلد در موصل خطبه با نام او کرد. قاضی ابوجعفر سمنانی آنجا بود، با صاحب موصل گفت: اگر شاعری ازبهر تو مدحی میگوید به اضعاف آن تحفه با او اکرام میکنی، چرا بدین محقر تحفه، نااندیشیده خطبه با نام اسماعیلیان کردی و خود را بدنام دو جهان گردانیدی ؟ قرواس مقلد از این نصیحت متنبه شد و آنچه حاکم اسماعیلی پیش او فرستاده بود تمامت با قاضی بخشید و خطبه با نام خلفاء بنی عباس کرد. ابوجعفر این سخن با آن تحفه بخدمت قادر خلیفه رسانید، قادر آن تحفه به دارالخلافه بسوخت، و به اضعاف آن در حق قاضی اکرام کرد. چون دیگران دیدند که قرواس مقلد چه کرد از آن اندیشه رجوع کردند. و کار خلافت قادر از سر طراوت گرفت. (تاریخ گزیده چ براون ج 1 ص 352 و 353). برای اطلاع از خصومت میان مقلدبن قرواش و دربار خلافت بغداد رجوع به ابن اثیر سنوات 391 و 397 شود.
حاکم بسیار علم دوست و طالب آبادانی بود. قفطی پس از تصریح بدین موضوع گوید: چون از علوّ مقام علم-ی حس-ن بن حس-ن بن هیث-م مهن-دس بص-ری ب-ه حاکم خبر رسید، و شنید که گفته است: ’اگر به مصر بودم کاری میکردم که استفاده از رود نیل به هنگام فزونی آب و کمی آن یکسان باشد’، حاکم هدایائی به وی فرستاد واو را احضار کرد. وی چون به قاهره نزدیک شد حاکم تادیه نزدیک قاهره او را استقبال کرد و مقدم او گرامی داشت و با چند مهندس وی را روانۀ نیل اعلی کرد تا اصلاحاتی انجام دهد. رجوع به اخبارالحکماء قفطی ص 166 شود. و هم قفطی گوید: علی بن عبدالرحمن منجم مصری زیج کبیر را بنام او نوشته است. (تاریخ الحکماء ص 230). ورجوع به همان کتاب ص 178 و 438 شود. ابن اثیر در حوادث سال 402 گوید: در این سال در بغداد صورت مجلسی تهیه شده متضمن قدح و اشکال بر نسب خاندان علویان خلفاء مصر، در این صورت مجلس سیدین، مرتضی و برادرش رضی و ابن البطحاوی علوی و ابن ازرق موسوی و ابویعلی زکی عمر بن محمد از قضاه و دانشمندان، و ابن اکفانی و ابن خرزی و ابوالعباس ابیوردی و ابوحامد اسفراینی و کشفلی و قدوری و صیمری و ابوعبداﷲ بن بیضاوی و ابوالفضل نسوی و ابوعبداﷲ بن نعمان فقیه شیعه و جز ایشان در آن امضاء کرده بودند. (تاریخ کامل ج 9 ص 98). و رجوع به معجم الادباء ج 1 ص 288 و ج 2 ص 405 و 426 و ج 3 ص 7 و ج 5 ص 179 و 426 و 438 و ج 6 ص 407 و تاریخ گزیده ص 352 و تتمۀ صوان الحکمه ص 78 و الجماهر بیرونی ص 158 و عیون الانباء ج 2 ص 86 و 89 و 90 و 91 و 101 و مجمل التواریخ و القصص ص 397 و 458 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ءِ)
ابن القادر ملقب به القائم بامر الله (422- 467 هجری قمری) بیست و ششمین خلیفۀ عباسی است. در ذی قعده سال 391 متولد شد. مردی دانشمند و خوش صورت ونیکوسیرت و بااقتدار بود و در عهد او و پدرش دولت عباسیان رونق گرفت در زمان او دولت بویهیان انقراض یافت. و دولت سلجوقی تأسیس شد و فتنه بساسیری افتاد. چون ابوحارث بساسیری ترک را که از امیران شجاع و دلیر بغداد بود با رئیس الرؤسا وزیر قائم خلافی پدید گشت و بساسیری از بغداد بیرون شد. قائم به استمالت و دلجوئی او کس فرستاد ولی سودی نبخشید. کار بساسیری قوت گرفت و چند شهر بگرفت و در عراق و خوزستان او را بالای منبرها دعا میکردند. قائم چون چنین دید از سلطان طغرل سلجوقی کمک خواست طغرل به بغداد شد و با قدوم او کار بساسیری سست گشت و اعیان به تدریج از گرد او پراکنده گشتند و به سال 447 هجری قمری بساسیری با باقیماندۀ یاران خود از فرات بگذشت و از پادشاه مصر المستنصر معدبن ظاهر درخواست مساعدت نمود. مستنصر او رابه مال بسیار مدد کرد. و رحبۀ شام را به او داد. چون طغرل به بغداد درآمد در خطبه بعد از نام خلیفه اورا به سلطنت یاد کردند و پس از چندی نام ملک رحیم صمصام الدوله را نیز که از شاهان بویه بود اضافه کردندقائم از طغرل خواست تا خود او را در حمایت خویش گیرد طغرل بپذیرفت و بفرمود تا ملک رحیم را بگرفتند و نام بویهیان را از خطبه بینداخت. در سال 450 طغرل را خبر رسید که برادر مادری او ابراهیم ینال نافرمانی آغاز کرده است. طغرل با لشکری بغداد را ترک گفت و به دفع او شد و خبرها به بغداد می رسید که بساسیری با لشکری عظیم از ترک و عرب به طرف بغداد می آید. مردم را اضطراب و وحشتی فراگرفت جمعی قائم را گفتند صلاح آن است که امیرالمومنین از بغداد بیرون رود و همه به حصنی محکم پناه بریم قائم بپسندید ولی دوری وطن بر او دشوار مینمود سرانجام بر خدای توکل کرد و از بغداد بیرون شد و خبر رسید که بساسیری به انبار رسیده است و قریش بن بدران با جماعتی از عرب و بیرقهای سپید مستنصر بن ظاهر با او بودند. لشکر خلیفه از بغداد بیرون رفت و میان دو سپاه جنگهای بزرگی درگرفت و رئیس الرؤسا مال و سلاح بسیار میان لشکریان قسمت کرد ولی سودی نبخشید و بساسیری غالب شد جمعی را بکشت و بازارهای بغداد را آتش زد و دواوین را غارت کرد. رئیس الرؤسا از بغداد گریخت. قائم برد پیغمبر به تن کرد و سوار شد و شمشیر بکشید و جماعتی از عباسیان با او بودند و همه درباریان و کنیزکان و سرپوشیدگان از دارالخلافه بیرون آمدند و قرآن ها بر سرنیزه کردند قائم پیاده شد و با رئیس الرؤسا بر منظری رفتند. اتفاقاً رئیس الرؤسا را نظر بر قریش بن بدران افتاد از او خواست که قائم را بر نفس و مال و زن و فرزند و پیروان زنهار بخشد. قریش گفت خدا او را زنهار داده و من حفظ و نگهداری او را بر خود شرط کردم. قائم و رئیس الرؤسا شاد شدند و در دارالخلافه بگشادند و خلیفه بیرون آمد. چون بساسیری از داستان امان دادن به خلیفه آگاه شد نزد قریش پیامی فرستاد که نه ما با هم سوگند خورده ایم که هر چه کنیم به اتفاق کنیم. تو بی مشورت من خلیفه را امان دادی ؟ قریش گفت من از سوگند خود عدول نکرده ام تو رئیس الرؤسا را بگیر و من قائم را. بساسیری به این امر خشنود شد و بفرمودکه انواع شکنجه بر رئیس الرؤسا روا داشتند تا بمرد. قائم به خانه قریش پناه برد و مزاجش به انحراف گرائید و به اسهال دموی مبتلی گردید و قریش قائم را به صاحب حدیثه (مهارش عقیلی) سپرد که او را در هودجی نشاند و به حدیثه فرستاد. بساسیری از قاضیان و نقیبان و بزرگان علویان و عباسیان برای شاه مصر بیعت گرفت. از آن طرف سلطان طغرل پس از شکست دادن برادر خود پیامی عتاب آمیز در بارۀ وضع قائم خلیفه به قریش بن بدران فرستاد. قائم دختر برادر طغرل را به عقد خود درآورده بود. طغرل از قریش خواست که آن دختر را بفرستد. قریش مسئولیت حوادث بغداد را به گردن رئیس الرؤسا انداخت و به طغرل پیغام داد که اگر بسوی بغداد آید بساسیری در حال قائم را بکشد و ما در برابر تو بیائیم و آنگاه حرم خلیفه را که برادرزادۀ سلطان طغرل بود فرستاد. سلطان به عراق آمد قریش به شام گریخت. بساسیری اهل و عیال و مال خویش را به واسط فرستاد و خویشتن بگریخت. طغرل با اعظام و احترام خلیفه قائم را از حدیثه به بغداد وارد کرد و آنگاه با سپاهی به جستجوی بساسیری بسوی واسط روان گشت در راه واسط به او رسیدو میان ایشان جنگ درگرفت. سرانجام طغرل چیره گشت و بساسیری را گرفته بکشت و سرش را به بغداد فرستاد تا در بازارها بگردانند. قائم به سال 460 هجری قمری وفات یافت. (از تجارب السلف ص 253) (از مجمل التواریخ والقصص ص 382و 373) (از تاریخ الخلفاء ص 276، 277، 278، 279، 280) (از حبیب السیر چ خیام ج ص 360، 370، 371)
لغت نامه دهخدا
(کِ بِ اَ رِلْ لاه)
ابوالعباس احمد بن ابی علی حسن قبّی بن علی بن ابی بکر بن خلیفه مسترشد باﷲ بن مستظهر باﷲ. هنگام سقوط بغداد به دست مغولان، وی پنهان گردید و نجات یافت، و با جمعی از یاران به نزد حسین بن فلاح امیر بنی خفاجه شد و مدتی نزد او ببود و سپس به دمشق نزد امیر عیسی بن مهنا رفت و چون ناصر ملک دمشق خبر یافت او را بخواند ولی در این زمان تتار هجوم آوردند، و چون ملک مظفر به دمشق آمد، امیر قلج بغدادی را به طلب او فرستاد، و وی با عده ای از امراء عرب با او بیعت کردند، و با لشکر مغول مصاف داد و غالب شد و غانه و حدیثه و هیت را فتح کرد. و سپس علاءالدین طیبرس نائب دمشق با او مکاتبه کرد و ملک ظاهر بیبرس او را دعوت کرد. حاکم به دمشق آمد، وی را به قاهره نزد ظاهر فرستادند لیکن چون نزدیک قاهره رسید ترسید اگر به شهر درآید او را به زندان افکنند. پس به حلب بازگشت و صاحب حلب و رؤساء با اوبیعت کردند. وی خلق بسیار گرد آورده قصد غانه کرد، پس در غانه نزد مستنصر شد و از او اطاعت کرد لیکن مستنصر در این حوادث هلاک شد و حاکم به طرف رحبه نزد عیسی بن مهنا شد، و با ملک ظاهر بیبرس مکاتبه کرد، بیبرس او را به قاهره خواند، حاکم نیز اجابت کرده با فرزند و جماعتی بدانجا شتافت، بیبرس با او بخلافت بیعت کرد و خلافت او چهل واند سال طول کشید. بیبرس حاکم را در دژ بزرگ قلعه نگاه داشت و در جامع کبیر قلعه بنام او خطبه میخواندند. شیخ قطب الدین گوید: روز پنجشنبۀهشتم محرّم سال 661 هجری قمری بود سلطان بار عام داد و خود بنشست و حاکم بامر اﷲ سواره تا نزدیک ایوان بزرگ قلعۀ جبل بیامد و نزدیک سلطان بنشست، و این پس از اثبات نسب او بود. پس سلطان بنزد او شد و به امارت مؤمنان با او بیعت کرد، سپس حاکم به نزد سلطان شد و امور مملکت از جانب خود بدو تفویض کرد. آنگاه همگی مردم با او بیعت کردند. در روز بعد که آدینه بود، حاکم خطبۀ جمعه بخواند و در آن از جهاد و امامت سخن گفت و درباره هتک حرمت خلافت بغداد اشاره کرده گفت: و این سلطان ملک ظاهر به یاری امامت هنگامی برخاست که امامت بی یار و یاور شده بود و سپاه کفر را پس ازآنکه کشور اسلام را لگدکوب کرده بودند تار و مار ساخت. و آغاز این خطبه چنین بود: الحمد ﷲ الذی أقام لاّل العباس رکناً و ظهیراً... و پس از آن بتمامی اکناف نامه نوشتند و مردم را بخلافت او خواندند و در رمضان سال 663 سلطان خلیفه را در دژ محجوب داشت و مردم را از دیدار او منع کرد و علت آن بود که یاران خلیفه درباب امور دولت مداخله میکردند، و تا سال 701 خلافت حاکم ادامه داشت و سلاطین را او خلعت و تاج میداد. وفات حاکم شب جمعه هیجدهم جمادی الاولای سال 701 بود، و عصرآن روز در پائین قلعۀ سوق الخیل بر جنازه او نماز گزاردند و اعیان و اشراف و وزراء پیاده تشییع جنازه او کردند. و او در نزدیکی قبر سیده نفیسه دفن شد. وی نخستین کسی از آل عباس است که بدانجا دفن شد و تاکنون (اوائل مائۀ دهم هجری) دفن اموات ایشان در آن قبرستان ادامه دارد. وی ولایت عهد خلافت را پس از خود بنام فرزند خویش ابن [ظ: ابو] الربیع سلیمان کرده بود. و پس از مرگ او بنام ابوالربیع خطبه خوانده شد. (تاریخ الخلفاء تألیف جلال الدین سیوطی صص 317- 321).
حاکم اول در آغاز کار فرزند خود محمد ملقب به مستمسک را به ولایت عهد خلافت گماشت و چون محمد مستمسک در حیات پدر وفات کرد حاکم ولایت عهد به پسر او ابراهیم واثق فرزند مستمسک بن حاکم داد لیکن چون او را نالایق یافت عزل کرده و ولایت عهد را به فرزند بلافصل خود ابوالربیع ملقب به مستکفی واگذاشت و از این روی میان ابراهیم واثق و عم او مستکفی شکرآب بود و همواره واثق سلطان را نسبت به مستکفی بدبین میساخت. (تاریخ الخلفاء ص 324). هندوشاه گوید: نکتۀ غریبه: چون سلطان مسعود مقتفی را خلافت داد بعد از آن خلافت تا آخر دولت عباسیان که سنۀ ست وخمسین و ستمائه [656] تاریخ آنست بماند، و حق سبحانه تعالی روا نداشت که فرزندان راشد بکلی از منصب آباء و اجداد محروم و ممنوع شوند، خلافت از اعقاب مقتفی به اعقاب راشد رسید، و خلیفه ای که اکنون [سال تألیف 724] در مصر موجود است و خطبۀ او بنام او کنند وسلاطین آن بلاد او را عزیز دارند از فرزندان راشد است و نام و نسبش بر این گونه: الحاکم ابوالعباس احمد بن ابی الحسن بن ابی بکر علی الفتی بن ابی جعفر منصور بن الفضل، و هو الراشد. سید نسابه بدرالدین حسن بن علی حسینی نسابۀ مصر گفت: چون ابوالعباس به مصر آمد و نسب خویش بنمود، و اهل مصر با او بیعت کردند، من در نسب او توقف کردم، زیرا که پیش من به ثبوت نرسیده بود، و در شجرۀ خویشتن نیافتم. پیغمبر را بخواب دیدم که فرمود نام او الحاق کن که از ماست. (تجارب السلف ص 303 و 304). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. زرکلی گوید: ابوالعباس احمد بن علی بن احمد بن مسترشدبن مستظهر، دومین خلیفۀ عباسی مصر است که در زمان الظاهر بیبرس پس از آنکه خبر مفقود شدن مستنصر منتشر شده بود ظهور کرد و پیوستگی نسب خویش به عباسیان را نزد بیبرس بسال 660 اثبات کرد، پس بیبرس با او بیعت کرد و آنچه با مستنصر بود بدو تفویض و خطبه و سکه بنام او کرد، و او را معززاً در برج زندانی کرد و وی آنجا ببود تا سال 701 که در قاهره بمرد. و از امر سلطنت هیچ بدست او نبود. (زرکلی ج 1 ص 55)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن حاکم بامر الله ، مکنی به ابوالحسن و ملقب به الظاهر لدین الله. وی هفتمین خلیفۀ فاطمی مصر است که پس از قتل پدر به سلطنت رسید و در ابتدای کار امیرالجیوش را صاحب منصب ساخت و چون تمکنی پیدا کرد وی را با عمّۀ خود به قتل رساند. در سال 415 هجری قمری در عهد این خلیفه در مصر قحط و غلائی عظیم اتفاق افتاد و مدت دو سال ادامه داشت. و در سال 420 او رافرزندی پیدا شد که ’سعد’ نام نهادش و لقب ’المستنصربالله ’ به او داد. در سال 421 قیصر روم با ششصدهزار سپاهی بسوی شام متوجه گشت ولی در حدود حلب تارومار و منهزم گشتند. و در نیمۀ شوال سال 427 الظاهر لدین الله در سن سی سالگی بر اثر مرض استسقا درگذشت. مدت خلافتش شانزده سال بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 455). و نیز رجوع به ظاهر (ابن ابی منصور الحاکم)... شود
لغت نامه دهخدا